Popular Posts

Thursday, September 22, 2011

حضور ذهن

حدود دو سال پیش بود. دو سه ماهی بود که با زنم متارکه کرده بودم. از یک>طرف فکر اینکه یک زن دیگه بگیرم را اصلا نمی کردم. از طرفی بالاخره مرد>بودم و به جنس مخالف نیاز داشتم. یک روز تو بقالی زن جوان چادری را دیدم>که برای خرید آمده بود. بدون توجه به او خریدم را کردم و از مغازه بیرون>آمدم. روز بعد وقتی در مغازه میوه فروشی بودم همان زن وارد شد و به من>سلام کرد. نگاهی به او کردم. زن جوان و زیبایی بود و لبخند زیبایی بر روی>لبانش داشت. من هم سلام کردم  و بعد از خرید از مغازه بیرون آمدم. ولی تا>مدتی به فکر لبخند زیبای او بودم.>بعد از ظهر دو روز بعد وقتی از سر کار به منزل برگشتم . زنگ منزل به صدا>درآمد. وقتی درب را باز کردم همان زن را دیدم که با همان لبخند زیبا دم>درب ایستاده. پس از سلام و علیک خودش را مریم معرفی کرد و گفت که همسایه>طبقه بالای ماست و>پرسید آیا قبض موبایل آنها اشتباها برای ما آمده است یا نه. جواب دادم>خیر . تشکر و خداحافظی کرد و رفت. آن روز مدت بیشتری به فکر او بودم .>احتمال زیادی می دادم که موضوع قبض موبایل بهانه است. پس از کمی تحقیق>متوجه شدم که آنها درست در طبقه بالای آپارتمان من زندگی می کنند. شوهر>این زن جوان یک نجار نه چندان جوان ولی قوی هیکل است که هر روز صبح زود>از منزل به سر کار می رود و حدود هشت ، نه شب به منزل بر می گردد. مریم>هم خانه دار است  و بچه ای هم ندارند.>خود بخود به وضعیت آنها حساس شده بودم.>در طول روزهای بعد مریم را در کوچه یا در مغازه می دیدم و همیشه با همان>لبخند گرم و زیبا با من روبرو می شد. یک بار ایستاد و مدت بیشتری سلام و>احوال پرسی کرد و احوال خانواده مرا پرسید. به او گفتم تنها زندگی می کنم>و  از همسرم جدا شده ام. جواب داد این را می داند و منظور از احوالپرسی>از خانواده ، پدر و مادرم هستند. جواب دادم که پدرم چند سال است به رحمت>خدا رفته و مادر پیرم در شهرستان نزد برادرم زندگی می کند>چند روز بعد زنگ درب آپارتمان مرا زد و یک کاسه آش به دست من داد و گفت>که برای خودشان پخته بود و یک کاسه هم برای من ریخته..>چند روز صبر کردم تا برای کاری دیگر مراجعه کند تا کاسه آش را که کمی>آجیل در آن ریخته بودم به او پس بدهم. ولی نیامد. از طرفی دلم می خواست>باز هم او را ببینم.>خلاصه یک روز بعد از ظهر دل به دریا زدم و رفتم طبقه بالا و زنگ در منزلش>را زدم. کسی جواب نداد.>ناچار به آپارتمان خودم برگشتم. فردای آن روز در خیابان او را دیدم و به>او گفتم که روز گذشته برای پس دادن کاسه آمده بودم. عذر خواهی کرد و گفت>حتما آن موقع حمام بوده و صدای زنگ درب را نشنیده. وقتی گفت حمام بوده به>اختیار بدن لخت او را در زیر دوش تصور کردم.  فردای آن روز  بعد از ظهر>به منزل ما تلفن کرد ( نمی دانم تلفن من را از کجا آورده بود) و خواهش>کرد چند دقیقه بروم بالا. گفت که برای اینکه همسایه ها حساس نشوند درب را>باز می گذارد و من بدون اینکه در راهرو صحبت کنم  به آپارتمان او بروم.>با اینکه بخاطر شوهر نجارش کمی احساس خطر می کردم ولی شوق>دیدن او مرا به آپارتمان او کشانید. به آهستگی وارد شدم و درب را بستم.>بدون چادر با لباس خانه یقه باز به پیشوازم آمد و کاسه پر از آجیل را از>دستم گرفت و گفت چون با روغن داغ دستش را سوزانده از من خواست به او کمک>کنم.>مثل آدمهای جادو شده به دنبال او به اتاق خواب رفتم و خودتان می توانید>تصور کنید چه اتفاقی افتاد. اصلا موضوع سوختن و این حرفها نبود. فقط این>را بگویم در طول چند سال زندگی با زنم ، هیچوقت اینقدر از سکس لذت نبرده>بودم. مریم کارش را حسابی بلد بود. در طول دو ساعتی که پیشش بودم چنان>لذتی به من داد که تا عمر دارم یادم نمی رود.>بعد از اینکه کمی آرام شدیم گفت از این به بعد وقتی شوهرش اول صبح به سر>کار رفت بهترین موقع دیدار ماست . او درب را باز خواهد گذاشت و من می>توانم پیش او بروم تا مدتها کار ما همین بود. وقتی شوهرش در راهرو از>جلوی درب منزل ما می گذشت و من رفتن او را می دیدم . سریع می پریدم طبقه>بالا و با مریم حالی می کردیم. در این مدت چند بار با شوهر او در خیابان>و یا راهرو روبرو شده بودم و سلام و علیکی کرده بودیم. یک بار در حیاط با>هم کمی صحبت کردیم . اسم او اکبر بود>در مجموع آدم خشن و ضمختی بود. وقتی تصور می کردم این هیکل ضمخت چطور بدن>لطیف مریم را در آغوش می کشد چندشم می شد. از طرفی عشق به مریم نمی گذاشت>در مورد عواقب ادامه این رابطه فکر کنم>پس از مدتی مریم و شوهرش برای چند روز به مسافرت رفتند. من دلم به شدت>برای مریم تنگ شده بود. خیلی به او نیاز داشتم.شبی که از مسافرت برگشتند>تا صبح نتوانستم بخوابم.خیلی به او نیاز داشتم. نزدیکای صبح خوابم برد.>صبح زود وقتی درب آپارتمان آنها صدا کرد با همان زیر پیراهن و زیر شلواری>بیرون پریدم و به آپارتمان آنها رفتم. با آن وضعیت خواب آلود اصلا>نفهمیدم که آن روز جمعه است. وارد تخت خواب شدم و از پشت او را بغل کردم.>احساس کردم خیلی ضمخت  است. بله درست حدس زدید، او اکبر آقا بود که در>تخت خواب خوابیده بود. مریم برای خرید نان به بیرون رفته بود. اکبر>آقا با تعجب و با خشونت به طرف من برگشت و گفت مرتیکه تو تخت خواب من>چکار می کنی؟ تنها جوابی که داشتم بدهم این بود. اکبر آقا من آمدم تو منو>بکنی>خوشبختانه اکبر آقا حرف مرا باور کرد 

2 comments:

  1. ! :)
    دست شما درد نکنه که تجربیاتتون رو در اختیار دیگران میذارید آقا فرزان!

    ReplyDelete