Popular Posts

Wednesday, September 28, 2011

وزیر آموزش و پرورش: وقتی آمریکایی ها و اسرائیلی ها، توان باردار کردن زنان را از راه دور دارند، آیا نمی توانند فیلمی ساختگی ضد نظام بسازند؟

خبرگزاری فارس: به دنبال اظهارات جنجالی حاجی بابایی، وزیر آموزش و پرورش مبنی بر ساختگی بودن فیلم منتشر شده در فضای وب که تنبیه شدید دو دانش آموز را به تصویر میکشد، خبرنگار فارس بر آن شد تا اطلاع دقیق تری از این موضوع کسب کند. حاجی بابایی در گفتگو با خبرنگار فارس گفت: «بنده کاملن مطمئن هستم که فیلم مزبور ساختگی و کار آمریکایی ها و اسرائیلی هاست. اصولن این دو کشور نقش مستقیمی در تمامی فتنه های صورت گرفته در کشور دارند. من آدم بسیار دقیقی هستم و بی نهایت به نکات ریز و پنهان که از دید عامه افراد پنهان میماند، توجه دارم. خاطرم هست دو سال پس از ازدواجم، وقتی همسرم فارغ شد برای دیدن دخترم به بیمارستان رفتم. در حالی که همگان از تولد دخترم اظهار شادمانی میکردند من توی جمع گفتم این دختر من نیست چون یه خال سیاه زیر بغلش داشت که نه من داشتم و نه همسرم. بعد که به اصرار من معاینات پزشکی انجام شد، فهمیدیم که این دختر در اصل کار آمریکایی ها و اسرائیلی ها بوده اما این نکته رو هم اضافه کنم که همسرم بی تقصیر بود و آمریکایی ها و اسرائیلی ها به کمک یک تکنولوژی بسیار پیشرفته، اسپرمی را از راه دور وارد رحمش کرده بودند. خوب پرسش من این است که وقتی این دو کشور می توانند از راه دور زنی را باردار کنند، آیا نمی توانند برای بدنام کردن نظام، یک فیلم ساختگی بسازند؟»

فلو و لاکی

منتقد فیلم نیستند ولی با شامه ی خود میلیونها دی وی دی تقلبی را پیدا می کنند. فلو و لاکی دو سگ
سیاه اولین سگهای بوکش دیسک در جهان، اطراف بنادر و نقاط دیگر در پهنه ی گیتی را برای کمک بنیادی به جریان دی وی دی ها سی دی ها و بازی های رایانه ایی تقلبی وارسی می کنند. آنها قبلا هم میلیونها دیسک تقلبی را شناسایی کردند و دزدان دریایی مالزی ۳۰ هزار دلار برای سر آنها جایزه گذاشته اند. اگرچه این دو با مقامات اجرایی بین المللی کار می کنند برای کار با انجمن تصاویر متحرک آمریکا نیز آموزش دیده اند، چرا که هر سال میلیاردها دلار از راه دزدی دریایی دی وی دی های تولیدیشان ضرر می کنند. منبع: ام جی دات کام

Tuesday, September 27, 2011

آرزو

همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی همه موسم تفرج، به چمن روند و صحرا تو قدم به چشم من نه، بگذر کنار جویی!! همه زآن خوشند مطرب، بزند به تار چنگی من از آن خوشم که چنگی بزنم به تار مویی

Sunday, September 25, 2011

صبح که از خواب بیدار شدم از بی کاری تلویزون را روشن کردم کانال پارس بود و صدای جناب تیمسار سرلشگر روحانی که زمانی از پیروزی خود در فراخوان روز اول مهر و لحضاتی بعد از تشکیل کمیته ی بررسی دلایل عدم حضور گسترده ی مردم دم می زد... به فکر فرو رفتم که اینها هم ما را گیر آورده اند خفه کردند ما را با این حرفها مشتی انسان مسن این سوی جهان افتاده دچار اندوه دوری از زادگاه شده ژاژ خایی می کنند.
تیمسار سرلشگر خلبان  روحانی  پیرمردی است از نظامیان نظام پادشاهی اگر فرض کنیم در بهترین حالت ممکن و با ارفاق ایشان در چهل سالگی به درجه سرهنگی رسیده باشند از سرهنگی تا سرلشگری هشت سال  زمان لازم است با حساب سی و سه سالی که از فروپاشی نظام پادشاهی گذشته  ایشان باید در مرز هشتاد سالگی باشند -خدا صد ساله شان کند- اما ایشان با آن لحن گفتار که بیشتر شبیه انسانهای بی دانش که در فرهنگ عامه لات نامیده می شوند کوچکترین شباهتی به یک امیر|تیمسار| خلبان  ندارد بگذریم و بگذاریم به پای کهولت سن که زمانی عنان از کف داده لجام دهان را آزاد نموده کلمات رکیک به هموطنان خود که مانند ایشان نمی اندیشند دادند مانند : "هر کس اول مهر نریزه تو خیابون یا روسپی زادست یا تو روسپی خونه بزرگ شده" {نقل به مضمون}
امروز دوم مهر است کوچکترین گزارشی از اجابت درخواست ایشان توسط مردم مخابره نشد ایشان نیز به هخا پیوستند.
باشد که من از زور بیکاری یا نشستن در مجلسی از افراد مسن به اباطیل این بازنشستگان گوش ندهم. واقعا خجالت آور است یک مشت انسان ... که در خیال خود هر روز حکومت ایران را با برنامه های خود سرنگون می کنند سی و سه سال است هیچ نکرده اند و همه را سر کار گذاشته اند زمانی از دولت های عربی به بهانه سرنگونی حکومت ایران پولهای بی حساب گرفتند و زمانی دیگر گوش کشورهای غربی رابریدند و این داستان ادامه دارد. با وجود این افراد ملاها و مکلاهای محترم در ایران همچنان بر مسند کار نشسته اند.

Thursday, September 22, 2011

حضور ذهن

حدود دو سال پیش بود. دو سه ماهی بود که با زنم متارکه کرده بودم. از یک>طرف فکر اینکه یک زن دیگه بگیرم را اصلا نمی کردم. از طرفی بالاخره مرد>بودم و به جنس مخالف نیاز داشتم. یک روز تو بقالی زن جوان چادری را دیدم>که برای خرید آمده بود. بدون توجه به او خریدم را کردم و از مغازه بیرون>آمدم. روز بعد وقتی در مغازه میوه فروشی بودم همان زن وارد شد و به من>سلام کرد. نگاهی به او کردم. زن جوان و زیبایی بود و لبخند زیبایی بر روی>لبانش داشت. من هم سلام کردم  و بعد از خرید از مغازه بیرون آمدم. ولی تا>مدتی به فکر لبخند زیبای او بودم.>بعد از ظهر دو روز بعد وقتی از سر کار به منزل برگشتم . زنگ منزل به صدا>درآمد. وقتی درب را باز کردم همان زن را دیدم که با همان لبخند زیبا دم>درب ایستاده. پس از سلام و علیک خودش را مریم معرفی کرد و گفت که همسایه>طبقه بالای ماست و>پرسید آیا قبض موبایل آنها اشتباها برای ما آمده است یا نه. جواب دادم>خیر . تشکر و خداحافظی کرد و رفت. آن روز مدت بیشتری به فکر او بودم .>احتمال زیادی می دادم که موضوع قبض موبایل بهانه است. پس از کمی تحقیق>متوجه شدم که آنها درست در طبقه بالای آپارتمان من زندگی می کنند. شوهر>این زن جوان یک نجار نه چندان جوان ولی قوی هیکل است که هر روز صبح زود>از منزل به سر کار می رود و حدود هشت ، نه شب به منزل بر می گردد. مریم>هم خانه دار است  و بچه ای هم ندارند.>خود بخود به وضعیت آنها حساس شده بودم.>در طول روزهای بعد مریم را در کوچه یا در مغازه می دیدم و همیشه با همان>لبخند گرم و زیبا با من روبرو می شد. یک بار ایستاد و مدت بیشتری سلام و>احوال پرسی کرد و احوال خانواده مرا پرسید. به او گفتم تنها زندگی می کنم>و  از همسرم جدا شده ام. جواب داد این را می داند و منظور از احوالپرسی>از خانواده ، پدر و مادرم هستند. جواب دادم که پدرم چند سال است به رحمت>خدا رفته و مادر پیرم در شهرستان نزد برادرم زندگی می کند>چند روز بعد زنگ درب آپارتمان مرا زد و یک کاسه آش به دست من داد و گفت>که برای خودشان پخته بود و یک کاسه هم برای من ریخته..>چند روز صبر کردم تا برای کاری دیگر مراجعه کند تا کاسه آش را که کمی>آجیل در آن ریخته بودم به او پس بدهم. ولی نیامد. از طرفی دلم می خواست>باز هم او را ببینم.>خلاصه یک روز بعد از ظهر دل به دریا زدم و رفتم طبقه بالا و زنگ در منزلش>را زدم. کسی جواب نداد.>ناچار به آپارتمان خودم برگشتم. فردای آن روز در خیابان او را دیدم و به>او گفتم که روز گذشته برای پس دادن کاسه آمده بودم. عذر خواهی کرد و گفت>حتما آن موقع حمام بوده و صدای زنگ درب را نشنیده. وقتی گفت حمام بوده به>اختیار بدن لخت او را در زیر دوش تصور کردم.  فردای آن روز  بعد از ظهر>به منزل ما تلفن کرد ( نمی دانم تلفن من را از کجا آورده بود) و خواهش>کرد چند دقیقه بروم بالا. گفت که برای اینکه همسایه ها حساس نشوند درب را>باز می گذارد و من بدون اینکه در راهرو صحبت کنم  به آپارتمان او بروم.>با اینکه بخاطر شوهر نجارش کمی احساس خطر می کردم ولی شوق>دیدن او مرا به آپارتمان او کشانید. به آهستگی وارد شدم و درب را بستم.>بدون چادر با لباس خانه یقه باز به پیشوازم آمد و کاسه پر از آجیل را از>دستم گرفت و گفت چون با روغن داغ دستش را سوزانده از من خواست به او کمک>کنم.>مثل آدمهای جادو شده به دنبال او به اتاق خواب رفتم و خودتان می توانید>تصور کنید چه اتفاقی افتاد. اصلا موضوع سوختن و این حرفها نبود. فقط این>را بگویم در طول چند سال زندگی با زنم ، هیچوقت اینقدر از سکس لذت نبرده>بودم. مریم کارش را حسابی بلد بود. در طول دو ساعتی که پیشش بودم چنان>لذتی به من داد که تا عمر دارم یادم نمی رود.>بعد از اینکه کمی آرام شدیم گفت از این به بعد وقتی شوهرش اول صبح به سر>کار رفت بهترین موقع دیدار ماست . او درب را باز خواهد گذاشت و من می>توانم پیش او بروم تا مدتها کار ما همین بود. وقتی شوهرش در راهرو از>جلوی درب منزل ما می گذشت و من رفتن او را می دیدم . سریع می پریدم طبقه>بالا و با مریم حالی می کردیم. در این مدت چند بار با شوهر او در خیابان>و یا راهرو روبرو شده بودم و سلام و علیکی کرده بودیم. یک بار در حیاط با>هم کمی صحبت کردیم . اسم او اکبر بود>در مجموع آدم خشن و ضمختی بود. وقتی تصور می کردم این هیکل ضمخت چطور بدن>لطیف مریم را در آغوش می کشد چندشم می شد. از طرفی عشق به مریم نمی گذاشت>در مورد عواقب ادامه این رابطه فکر کنم>پس از مدتی مریم و شوهرش برای چند روز به مسافرت رفتند. من دلم به شدت>برای مریم تنگ شده بود. خیلی به او نیاز داشتم.شبی که از مسافرت برگشتند>تا صبح نتوانستم بخوابم.خیلی به او نیاز داشتم. نزدیکای صبح خوابم برد.>صبح زود وقتی درب آپارتمان آنها صدا کرد با همان زیر پیراهن و زیر شلواری>بیرون پریدم و به آپارتمان آنها رفتم. با آن وضعیت خواب آلود اصلا>نفهمیدم که آن روز جمعه است. وارد تخت خواب شدم و از پشت او را بغل کردم.>احساس کردم خیلی ضمخت  است. بله درست حدس زدید، او اکبر آقا بود که در>تخت خواب خوابیده بود. مریم برای خرید نان به بیرون رفته بود. اکبر>آقا با تعجب و با خشونت به طرف من برگشت و گفت مرتیکه تو تخت خواب من>چکار می کنی؟ تنها جوابی که داشتم بدهم این بود. اکبر آقا من آمدم تو منو>بکنی>خوشبختانه اکبر آقا حرف مرا باور کرد 

Saturday, January 8, 2011

ونکوور در صدر شهرهای جرم خیز آمریکای شمالی

ایرانتو: یک گزارش جدید حاکیست، اگر چه طی دهه گذشته، میزان جرائم در ونکوور، به شکل قابل توجهی کاهش یافته است، اما این شهر، هنوز، در بین لیست جرم خیزترین مناطق قاره آمریکا قرار دارد.
به گزارش CBC، برمبنای اطلاعات منتشره از سوی B.C.Progress Board که بمنظور ارائه خدمات مشاوره ای به دولت محلی تأسیس شده، ونکوور دارای رتبه سوم ، در بین 17 شهر بزرگ آمریکای شمالی است.

در این گزارش آمده است، مردم ونکوور، حتی بیش از ساکنین نیویورک، از احتمال سرقت خودروی خود، یا ورود ناگهانی افراد ناشناس و دزدان به خانه هایشان، نگران هستند.

"Mike Farnworth" نماینده نئودمکرات پارلمان بریتیش کلمبیا، با اشاره یه اینکه اعلام چنین مسئله ای بسیار تأسف بار است گفت:" مردم ما فکر می کنند، فقط نیویورک و سایر شهرها، خطرناک هستند، اما نمی دانند که میزان سرقت اموال افراد، بشدت با جمعیت ونکوور، نامنتاسب است.

در حالیکه سرقت در این شهر، کمتر از سال گذشته شده، اما باز هم دو برابر میزان موجود در تورنتو یا نیویورک است.

این گزارش اگر چه از بریتیش کلمبیا، به عنوان بهترین منطقه کانادا از نظر بهداشت و محیط زیست یاد کرده، اما آن را بدترین مکان از نظر میزان فقر، معرفی کرده است.

Bruce Ralston، نماینده نئودمکرات پارلمان محلی، در این زمینه معتقد است، استان بریتیش کلمبیا، در تمام طول حکومت لیبرال ها، بیشترین تعداد افراد فقیر را در کانادا، به خود اختصاص داده است.

وی می افزاید، لیبرال ها و همچنین اکثر زمامداران فعلی، طی دهه گذشته، هیچگاه حاضر نشدند، تدبیری درباره اینگونه مسائل، بویژه محرومیت و فقر روزافزون کودکان ، اتخاذ کنند.

نماینده مذکور همچنین اضافه کرد، خانواده های با درآمد متوسط نیز از از وضعیت موجود رنج می برند، بطوریکه طبق همین گزارش، هر عضو خانواده طی سال گذشته، با کسری 469 دلاری در درآمد مواجه شده، که  در بین شهرهای کانادا ، جایگاه دوم را از نظر میزان کاهش ، بخود اختصاص داده است.

اضافه می شود، اخیرا در ماجرای درگیری بین گروه های گنگستری در ونکوور، در یکی از مناطق شلوغ شهر، ده نفر زخمی شدند.